دلنوشته...
10 فروردین 1395 توسط فاطمه مير شمسي
تو می آیی در حالی که دستهایت پر از گلهای نرگس است
تو دل سرد یکایک ما را با نواهای گرمت آفتابی می کنی و
کعبه عشق را در آنها بنا خواهی کرد…
دست نوازش بر سر میخک هایی خواهی کشید که باد کمرشان
را خم کرده است…
تو حتی بر قلب کاکتوس ها هم رنگ مهربانی خواهی زد…
تو می آیی و با آمدنت خون طراوت و زندگی در رگ های
صبح جریان پیدا خواهد کرد…
تو می آیی ای پسر فاطمه،یوسف زهرا یا مهدی.
به امید آن روزی صبوری خرج میکنم…
ولی کافی نیست…
من هم وظیفه ای دارم…
منتظر بودن فقط انتظار نیست…
به من یاد بده لایق انتظار باشم…
تا دیر نشده الفبای انتظارت را به من بیاموز…
ظهورت نزدیک است…